-آبگوشت شیشه ای!!!!! شلمچه بودیم! بی سیم زدیم به حاجی كه:« پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت:« كم كم آبگوشت میرسه!». دلمون رو آبنمك زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، كه یكی از بچه ها داد زد: اومد ! تویوتای قاسم اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و روبرومون ایستاد. قاسم ، زخم و زیلی پیاده شد . ریختیم دورش و پرسیدیم:«چی شده؟» گفت:« تصادف كردم!». - غذا كو؟ گقت« جلو ماشینه». در تویوتا رو به زور باز كردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشت ها ریخته بود كف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم، كه قاسم از كنار تانكر آب ، داد زد :« نخورید! نخورید! داخلش خرده شیشه است .» با خوش فكری مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف كردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر كه دوباره گفت :«نبرید! نبرید! نخورید!». گفتیم : « صافشون كردیم». گفت: خواستم شیشه ها رو در بیارم، دستم خونی بود ،چكید داخلش». همه با هم گفتیم : اَه ه ه !!. مرده شورت رو ببرن قاسم!». و بعد ولو شدیم روی زمین. احمد بسته ی نون ، رو با سرعت آورد و گفت :«تا برای نون ها مشكلی پیش نیومده بخورید !»، بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله كردن به نون ها |
-زود بخوابید!!!!!
افرادي را ديده بودم كه موقع نماز شب خواندن، محافظهكاري ميكردند، تا مبادا ديگران بفهمند و ريا شود. آهسته ميآمدند و آهسته ميرفتند و يا اگر كسي متوجه ميشد، با شوخي و كنايه مانع از لو رفتن قضيه ميشدند. اما اين يكي ديگر خيلي بيرودربايستي بود، شب كه ميشد، بالاي سر بچهها ميايستاد و ميگفت: «زود باشيد بخوابيد، ميخواهم نماز شب بخوانم.» |
برچسب ها : خاطرات طنز, خاطره ی طنز سری اول,
نوشته شده در چهار شنبه ساعت 10:43